داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)
– بانو من که کاراشتباهی انجام نداده ام فقط مثل شما برای شکار آمده ام اگر شما دستور بدهید دیگر در این جنگل من را نخواهید دید.
ارنواز شمشیر را بیشتر برگردن فرخ فشار داد و گفت: برای چه کاری می کردی که شکار های من بگریزند ، هیچ میدانی می توانم همین لحظه خودت را به تلافی همان حیوانات شکار کنم.
– فرخ صورتش را درهم کشید و گفت بانو ، من شما را نمی شناختم پوزش می خواهم از گناه من بگذرید.
ارنواز کمی آرام تر شد و شمشیر را از روی گردنش برداشت و به ندیمه اش اشاره کرد که دستهایش را باز کند.
– فرخ از جایش بلند شد و رو به ارنواز کرد و گفت سپاس گذارم بانو .
– خواست که برود ارنواز صدایش زد بایست.
– فرخ گفت : بله بانو.
– گفت شکار را از چه کسی آموختی.
– فرخ جواب داد از پدرم او شکارچی خیلی ماهری است.
– ارنواز گفت : سپیده دم دو روز آینده در همین مکان باش می خواهم که با من مسابقه بدهی.
– فرخ که نزدیک بود مردمک چشمانش از کاسه بیرون بزند تقریبا با داد گفت من بانو …. من شایسته این نیستم که با شما مسابقه بدهم ، ارنواز گره ای در ابروهایش انداخت و گفت: سپیده دم دو روز بعد همین مکان باش و سوار بر اسبش شد و با ندیمه از آنجا دور شد.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

دو روزبعد همان طور که ارنواز گفته بود فرخ در همان مکان حاضر شد تا اینکه ارنواز و ندیمه از راه رسیدند. آرام پشت درختی نشستند و گوزن فربه ای را نشانه گرفتند. فرخ نیم نگاهی بر چهره ارنواز که با دقت کمان را به سمت گوزن گرفته بود انداخت و لبخندی بر لبانش نشست، و نگاهش را سمت گوزن چرخاند ، با اشاره ندیمه هر دو همزمان تیر را رها کردند که فقط یک تیر به گردن گوزن اصابت کرد و یک تیر دیگر بر تنه درخت.
نزدیک شکارشان شدند که ببینند تیر چه کسی به هدف خورده است.
– ارنواز وقتی دید تیر خودش به خطا رفته است اندوهگین شد اما به روی خودش نیاورد و رو به فرخ کرد و گفت نشان دادی شکارچی ماهری هستی ، از این به بعد یک روز درمیان در همین مکان برای تمرین شکار می آیی.
– فرخ هم گفت بله بانوی من هر چی شما دستور بفرمایید.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

روزها یکی پس از دیگری می گذشت ، ارنواز روز به روز شکارش بهتر می شد ، یک بار که یک ببر را شکار کرده بود نزد پدرش برد و او را خوشحال کرد. فرخ چند روزی فهمیده بود نگاه و حسش نسبت به ارنواز عوض شده است هنگامی او را می دید قلبش به شدت شروع به تپیدن می کرد و عرق سردی بر پیشانی اش می نشست.
– یک روز که شاخه درختی دست ارنواز را برید فرخ ناخوداگاه به سمت او دوید و دستش را در دستانش گرفت ، و گفت چه شد بانوی من.
– ندیمه و ارنواز با ابروهای بالا رفته به فرخ نگاه می کردند و ارنواز دستش را کشید و گفت چه می کنی گستاخ؟؟ پایت را از گلیمت درازتر نکن.
– فرخ که تازه متوجه شده بود چکار کرده است سرش را پایین انداخت و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت پوزش می خواهم دست خودم نبود نگرانتان شدم.
– ارنواز گفت می توانی بروی ، فرخ به سرعت از آنجا دور شد.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

ارنواز تمام شب به حرکت فرخ فکر می کرد و احساس عجبی در خودش حس می کرد . نوبت بعدی تمرین شکار زودتر از هر روز دیگر آماده حرکت شد ، و آن روز لباس زیباتری برتن کرده بود ، لباس بلند قرمزی بر تن کرده بود که دامن آن پر از شکوفه های سفید بود که چشم هر بیننده ای را به خود جلب می کرد.
– ندیمه رو به ارنواز کرد و گفت: بانو این لباس که برای شکار نیست ، این لباس مهمانی های مهم و باشکوه است.
ارنواز چیزی نگفت و سوار بر اسبش شد و حرکت کرد. اینبار انگار گلزار ها و جنگل های طول مسیرش جور دیگر زیبا بودند و صدای پرندگان زیباتر از هر زمان دیگر گوشش را نوازش می کرد در بین راه شکوفه های درختان گیلاس که همانند شکوفه های لباسش بودند توجه اش را جلب کردند و از اسبش پایین آمد و چند تا از آنها را چید و با آنها گیسوان بلندش را که این بار برخلاف همیشه آنها را رها کرده بود تزیین کرد.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

فرخ ارنواز را که دید تمام بدنش از حس رفت انگار که روحش از تنش جدا می شود کمان از دستش بر زمین افتاد ، قبل از این که آنها متوجه حالش بشوند سعی کرد به خودش بیاید و کمان را از روی زمین برداشت و جلو رفت و با صدایی که انگار از چاه بیرون می آمد گفت درود بر شما بانو.
پشت درختی کمین کردند و منتظر شکار نشستند ، ارنواز متوجه سنگینی نگاهی شد ، سرش را که برگرداند نگاهش با نگاه فرخ گره خورد و برای اولین بار بود که ازاین فاصله چشمان به سیاهی زغال او را می دید. بی اختیار قلبش به تپش افتاد، و کف دستانش خیس از عرق شده بود و بعد از لحظه ای سرش را پایین انداخت و صورتش مانند گل انار شده بود و انگار فراموش کرده بود که چه کسی است.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

از آن روز به بعد دیگر قرارهای یک روز در میانشان به هر روز رسیده بود. علاقه آنها به هم آنقدر زیاد شده بود که دیگر تحمل حتی یک روز ندیدن همدیگر را نداشتند. همیشه زیر همان درختی که دلهایشان باهم گره خورده بود می نشستند و فرخ ساعت ها برایش اشعاری که خودش در وصفش سروده بود می خواند و ارنواز هم مانند همان روزهای اول سرش را پایین می انداخت و گونه هایش گل می انداخت. هیچ کس از این عشق آگاه نبود جز ندیمه مورد اعتماد ارنواز که همه جا همراهش بود.
دوسال از عشق آنها می گذشت که روزی ارنواز به فرخ گفت: محافظ شخصی پدرش دچار بیماری شده است و قرار است در قصر پدرش از بین جوانان شهر، شخص لایق و جنگجوی دلیری را برای جانشینی او انتخاب کنند. فرصت مناسبی است که از این طریق به قصر راه پیدا کند و خودش را به جمشید نزدیک کند و در زمان مناسبی او را از پدرش خواستگاری کند.
– فرخ گفت: اگر در این آزمون پذیرفته نشوم.
– ارنواز جواب داد: اگر عشق و دلدادگی تو به من از عمق وجود باشد بدون شک پیروز می شوی.
یه ماه تا شروع مسابقه زمان بود ، فرخ هر روز تمرین می کرد و گاهی هم با ارنواز که او هم شمشیر زن ماهری بود مسابقه می داد و حریف تمرینی خوبی برایش بود.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

روز مسابقه فرا رسید ، جمشید و وزرایش بالای سکویی نشسته بودند. و گروه بزرگی از جوانان که در این نبرد شرکت کرده بودند هم پایین سکو با صف های منظم ایستاده بودند. مسابقه شروع شد، و دو نفر دو نفر که از قبل گروه بندی شده بودند با هم مبارزه می کردند. فرخ حریفانش را یکی یکی از پیش رو بر می داشت تا این که تا پایان روز فقط چهار نفر از آن گروه بزرگ باقی مانده بود که فرخ هم جز همان ها بود، ادامه مسابقه به روز بعد موکول شد.
روز بعد خورشید که کامل بیرون امد و همه جا را روشن کرده بود انگار سوزان تر از هر روز دیگر شده بود و این نبرد آنها را سخت تر می کرد، مبارزه شروع شد ، فرخ در نبردی سخت و نسبتا طولانی حریف اولش را شکست داد و به مرحله پایانی راه یافت. شخص دیگری که به مرحله پایانی راه یافته بود از قدرتمندترین جوانان شهر بود ، هیچ کس تا آن روز نتوانسته بود او را شکست دهد ، عده ای در گوش فرخ می گفتند که از این مبارزه دست بکشد ، وگرنه بد شکست می خورد ، اما فرخ هیچ کدام از این حرفا روی تصمیمش اثری نداشت و انگار هیچ کدام از آنها را نمی شنید و تنها حرفی که در گوشش بود صدای معشوقه اش بود که مانند ترانه ای زیبا نجوا می کرد «اگر عشق و دلدادگی تو به من از عمق جان باشد پیروز می شوی.»

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

دو مبارز رو به روی هم ایستاده بودند ، حریف با فریاد به فرخ گفت: آماده شکست باش.
– فرخ در جوابش لبخندی زد و گفت: آوازه جنگجویت را شنیده ام ، واین که تا به حال شکست نخورده ای ، اما امروز روزی است که برای اولین بار مغلوب خواهی شد.
– حریف نعره ای زد و گفت: قبل از تو هم آدم های زیادی این یاوه گویی ها را کرده اند اما میان مبارزه به دست و پایم افتاده اند تا آنها را رها کنم.
– فرخ پاسخ داد شاید تو از نظر هیکل و توان بدنی از من برتر باشی اما من نیرویی دارم که با آن می توانم صدها حریف همانند تو را به خاک و خون بکشم. آن نیرو عشق است که با خون و گوشت من آمیخته شده است.
با به صدا در آمدن کوس ساکت شدند و نبردشان آغاز شد ، نزدیک به چهار ساعت با هم جنگیدند ، که در نهایت فرخ موفق شد رقیب سرسختش را شکست دهد و پیروز این نبرد بزرگ شد و چند قدم به ارنواز نزدیکتر شد.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)2

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)۲

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)

فرخ روز به روز به جمشید نزدیکتر می شد و صلاحیتش را بیشتر به او ثابت می کرد ، حتی در برخی از امور هم با او مشورت می کرد تا این که مشاور اصلی او شده بود، دیگر فرصت آن رسیده بود که موضوع علاقه اش را با جمشید در میان بگذارد، اما با پیدا شدن شخصی به نام ضحاک اوضاع شهر و قصر بهم ریخت، و ترس از او به جان همه به خصوص درباریان افتاده بود.
ضحاک که اندیشه حکومت داری و گرفتن تاج و تخت را از جمشید در سر داشت بسیاری از مردم و حتی درباریان نزدیک جمشید را به سمت خودش کشیده بود. هر روز خبر می رسید که ضحاک منطقه ای از کشور را تصرف کرده است و به پایتخت نزدیک تر می شود. جمشید زمانی که دید یار و همراه زیادی ندارد تصمیم گرفت قبل از رسیدن ضحاک به قصر فرار کند که حداقل جانش را نجات دهد.
شبانه با دو دخترش ارنواز و شهرناز ، فرخ و دوسرباز دیگر بطور ناشناس از قصر فرار کردند. ضحاک بعد از رسیدن به قصر متوجه فرار آنها شد و با هزار نیروی سوار به تعقیبشان شتافت تا اینکه آنها را در کنار دریای چین یافت و در همان جا بعد از کشتن سربازان، رو به جمشید کرد و گفت: زمان آن رسیده است که به حکومت ستم کارانه چندین هزار ساله ات پایان بدهم وبعد بدون اینکه منتظر جواب جمشید بماند با شمشیر او را به دو نیم کرد. نگاهش به سمت فرخ رفت و به او گفت به نظر جوان شایسته و قدرتمندی میایی، مغز تو خوراک خوبی برای ماران من میشود ، ارنواز این بار در حالی که خون از چشمانش میبارید روی پاهای ضحاک افتاد و از او خواست که جان فرخ را نگیرد اما ضحاک قهقه ای سر داد و گفت: نمی توانم مارانم را از این مغز لذیذ بی بهره بگذارم و در همان جا جلوی چشمان ناباورانه ارنواز فرخ را کشت و مغز سرش را در آورد و خوراک مارانش کرد.

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)3

داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)۳

امیدواریم این خلاصه ی زیبا (داستان فرخ و ارنواز (خلاصه شده)) خوانندگان و کاربران محترم سایت و فروشگاه اینترنتی محتوای دیجیتال را به مطالعه بیشتر تشویق کرده باشد.

امتیاز مطلب
5
Sending
User Review
3.75 (8 votes)
Bookmark the permalink.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *