داستان دختر عموی من ریچل

داستان ریچل (فصول هفتم تا آخر)

فصل هفتم (داستان ریچل)
روز بعد شنبه بود. باید دستمزد کارگرها را می دادم. آمبروز همیشه این کار را انجام می داد. اما تاملین، باغبان ارشد آنجا نبود. به من گفتند او با خانم در باغ است. آنها را در حال کاشتن یک گیاه جدید یافتم. ریچل با لبخند گفت: از ساعت ده و نیم من اینجا هستم. این ها گیاهانی است که من و آمبروز در ایتالیا پیدا کردیم. آن ها را فورا در زمین کاشتم آقای تاملین به من کمک کردند. تاملین گفت: آقای فیلیپ من امروز چیزهای زیادی یاد گرفتم، خانم اشلی بیشتر از من درباره گل و گیاه می دانند. بعد از نهار من و ریچل در اطراف می رفتیم. او روی یک اسب آرام نشسته بود و من در کنارش پیاده راه می رفتم. او یک لباس و شالگردن سیاه پوشیده بود. او مثل ایتالیایی ها خیلی مغرور به نظر می رسید و اصلا شبیه خانم های انگلیسی نبود. بسیار برایم تعجب برانگیز بود که ریچل همه ی مزارع و کشت زارها را می شناخت. همان گونه که در کنارش راه می رفتم شروع به صحبت درباره ویلای دختر عمویم کردیم. او گفت: وقتی با شوهر اولم ازدواج کردم. خوشحال نبودم. برای همین بیشتر وقتم را در ویلای سنگلاتی با گل وگیاه می گذراندم. خیلی آن ها را دوست داشتم، فیلیپ. برام تعجب آور بود یعنی ریچل می دانست که من در فلورانس بودم ویلای او را دیدم؟ فکری کردم شاید قیم من در نامه به او گفته باشد. می خواستم سر صحبت را باز کنم که اسب شروع به حرکت کرد و من در راه خانه ساکت بودم. بعد از شام با هم در کتابخانه کنار آتش نشسته بودیم. ریچل بافتنی می کرد. من پیپ می کشیدم و به دستانش که خیلی سریع حرکت می کرد نگاه می کردم.
دست هایش کوچک و سفید بود. دو انگشتر دستش بود. او گفت: چیزی شده فیلیپ؟ چیزی نگرانت کرده؟ قیم من چیزی راجع من گفته؟ نه!
به آرامی گفتم: من از نامه ی آقای رینالدی درباره ی مرگ آمبروز چیزی نشنیدم من در فلورانس از زبان خدمتکار شما شنیدم. ریچل با تعجب به من نگاه کرد: تو به فلورانس رفته بودی؟ کی؟ چند وقت؟. من گفتم: من فقط یک شب در فلورانس بودم. شب ۱۵ آگوست. بافتنی از دست ریچل افتاد. اما من درست شب قبل آن جا را ترک کردم. چرا دیشب هیچی به من نگفتی؟ من با تردید جواب دادم: من فکر می کردم تو می دانی. ریچل گفت: فیلیپ، من می خواستم به تو بگویم که چرا به ایتالیا رفته بودم. دست هایم را در جیبم گذاشتم، و نامه ها را احساس کردم. من گفتم: مدت طولانی بود که من از آمبروز خبر نداشتم، هفته ها گذشته بود و من نگران تر می شدم. ماه جولای یک نامه برای من آمد یک نامه خیلی عجیب. من آن نامه را به نیک کندال نشان دادم. او هم با رفتن من به فلورانس موافق بود. وقتی که داشتم این جا را ترک می کردم یک نامه دیگر به دستم رسید. هر دو نامه در جیب من است. می خواهی ببینی؟  – نه هنوز. به من بگو که در فلورانس چکار می کردی؟ به ویلای سنگلاتی رفتم وقتی راجع به آمبروز پرسیدم، خدمتکار شما به من گفت که او مرده است. و تو از آن جا رفته ای. او اتاق آمبروز را به من نشان داد و جایی که او مرده بود. و کلاه او را به من داد. تنها چیزی بود که آنجا جا گذاشته بودی. ریچل خیلی سریع نشست. او گفت: ادامه بده. من به فلورانس برگشتم و پیش آقای رینالدی رفتم و او درباره بیماری آمبروز با من حرف زد. او نمی دانست تو کجا رفته بودی. روز بعد من آن جا را ترک کردم.
او ساکت بود و سپس ریچل گفت: می شود نامه ها را ببینم؟ او نامه ها را بارها و بارها خواند. سپس ریچل خیره به چشمان من نگاه کرد و گفت: فیلیپ، چطور می توانی از من متنفر باشی؟ در آن لحظه، احساس کردم ریچل همه چیز را می داند. همه چیزی که من درباره او فکر می کردم. همه ی آن ماه ها . . . به آرامی گفتم: آره . . . من از تو متنفرم. پس چرا از من خواستی این جا بیایم؟ به شکستن قلبش متهمم کنی . . . شاید یک نوع قاتل، من می خواستم تو را عذاب بدهم، و رنج تو را تماشا کنم.
صورت سفیدش پر از اشک شده بود. قبل از آن هرگز گریه یک زن را ندیده بودم. گفتم: ریچل، برو بالا. اما او حرکتی نکرد. نامه ها را از او گرفتم و در آتش انداختم. گفتم: من      نمی توانم فراموش کنم. اگر تو بخواهی، نگاه کن، نامه ها دارند می سوزند. ریچل گفت: هر دو     می توانیم چیزهایی که آمبروز نوشته بود را به یاد بیاوریم. اما بهتر است که بیشتر از این چیزی نگوییم. من نمی توانم توضیح بدهم. بگذار تا دوشنبه بمانم. بعد از آن من می روم و بعد می توانی مرا برای همیشه فراموش کنی یا به تنفرت ادامه بدهی. حداقل بگذار امروز خوب باشیم، فیلیپ.
من گفتم: اما من الان از تو متنفر نیستم. من از کسی متنفر بودم که هیچ وقت ندیده بودمش، حتی قبل از اینکه این نامه بیاید من از زن آمبروز متنفر بودم چون به او حسودی می کردم. آمبروز تنها کسی بود که من عاشقش بودم. تو او را از من گرفتی و من هم به تو حسادت    می کردم. عشق می تواند چیزی عجیب برای آدم ها باشد. ریچل جواب داد: این را نمی دانم. عشق آمبروز خیلی عجیب بود. چهل و سه سالش بود که ما همدیگر را دیدیم و او عاشق من شد. او شبیه کسی بود که من همه ی عمرم خوابش را می دیدم. عشقش خیلی قوی بود هم برای من و هم برای او. او عوض شد فیلیپ. پرسیدم: منظورت چیست؟ او جواب داد: بعضی چیزها در من آمبروز را تغییر داد. بعضی وقت ها مرا خوشحال می کرد. گاهی ناراحت. بعد مریض شد. تو حق داری از من متنفر باشی، فیلیپ. اگر آمبروز مرا نمی دید الان زنده بود.
او به من نگاه کرد و لبخند غمگینی زد و  گفت: شاید من هم به تو حسودی می کردم فیلیپ، او همیشه راجع به تو حرف می زد. بعضی از وقت ها از شنیدن اسم تو خسته می شدم. او حرفش را قطع کرد و بافتنی اش را برداشت و گفت: اگه بخواهی می توانیم فردا دوباره حرف بزنیم، بعد روز دوشنبه من از این جا می روم. نیک کندال مرا به خانه اش دعوت کرده که بروم و آنجا بمانم. من گفتم: اما من نمی خواهم تو بروی  . . . چیزهای زیادی است که باید با هم انجام بدهیم . . . گفت: شمع را بگیر من باید به رختخواب بروم. بعد از پله ها بالا رفت و ایستاد و به من نگاه کرد. او پرسید: هنوز هم از من متنفری؟ نه – تو هنوز هم به من حسودی       می کنی؟ یا فراموش کرده ای؟ ریچل لبخندی زد و گفت: من هیچوقت به تو حسودیم نمی شد. من به یک پسر لوس حسودیم می شد که هیچ وقت ندیده بودمش.
ناگهان او پایین آمد و مرا بوسید. گفت: این اولین بوسه تو، فیلیپ. امیدوارم دوست داشته باشی.
من نگاهش می کردم او از پله ها بالا رفت و از من دور شد.
(داستان ریچل)
داستان ریچل

داستان ریچل

فصل هشتم (داستان ریچل)
یکشنبه ها من و آمبروز به کلیسا می رفتیم. این یکشنبه من و دخترعمویم ریچل با هم به کلیسا رفتیم. کلیسا پر از جمعیت بود، همسایه هایمان اولین بار بود که ریچل را می دیدند. از مردم می شنیدم که می گفتند ریچل زیباست. این خیلی مرا شگفت زده کرد. کندال و خانواده اش برای شام به خانه ی ما آمدند. از این مالاقات اصلا خوشحال نشدم. زمان به سرعت سپری شد. آرزو می کردم آمبروز در کنار ما باشد! همه خوشحال بودند به جر لوئیس. او خیلی کم حرف می زد و اصلا لبخند نمی زد. ساعت ۶ وقتی مهمان هایمان رفتند. من و ریچل به کتابخانه برگشتیم.
ریچل از من پرسید: خب، فیلیپ، بهت خوش گذشت؟ من جواب دادم: آره، نمی دانم چرا؟ همه بیشتر از معمول جالب بودند. . . دختر عمویم ریچل با لبخند گفت: وقتی با لوئیس ازدواج کنی همیشه همینطور خواهد بود، یک مرد به همسر نیاز دارد تا سرگرمش کند. من از جایم پریدم. با تعجب حرفش را تکرار کردم با لوئیس ازدواج کنم؟ من قصد ازدواج با لوئیس یا هر کس دیگری را ندارم. ریچل پاسخ داد: نداری؟ قیم تو فکر می کند تو می خواهی، همینطور لوئیس. او همسر خوبی برای تو می شود وقتی من بروم. اینجا به یک زن نیاز دارد. من به او گفتم: اما تو نمی روی، من و این خانه چه مشکلی داریم؟ هیچی! ریچل بلند شد و گفت: فکر نمی کنم واقعا با نظرت موافق باشم.
بهتر است که درس هایی از همسایه های ایتالیایی خود بدهم. من یک بیوه زن فقیرم و خیلی زود به پول نیاز پیدا می کنم. من خندیدم: پس باید ازدواج کنی یا انگشترهاتو بفروشی!      می دانستم اولین بار است که خیلی بی ادب شدم. درست است که دختر عمویم ریچل هیچ چیزی نمی گفت. او نمی توانست بدون پول زندگی کند.
وقتی داشتم بیرون می رفتم لوئیس را دیدم، گفتم : نمی توانم بایستم امروز یک کم کار دارم . . . لوئیس با سردی به من نگاه کرد و پرسید: حال خانم اشلی چطوراست؟ من جواب دادم: خوب و سرحال . . . امروز خیلی سرش در باغ شلوغ بود. لوئیس گفت: تعجب می کنم که تو کمکش نمی کنی، مطمئنم خانم اشلی دقیقا هر کاری را بخواهد می تواند انجام بدهد . . . .
لوئیس من را خیلی عصبانی کرد و من بدون هیچ حرفی خانه را ترک کردم.
به بانک رفتم و نامه را به آن ها دادم. تا حدودا ساعت ۴ به خانه برنگشتم. دختر عمویم ریچل را ندیدم. به اسکومب زنگ زدم. او گفت که خانم اشلی تا دیر وقت در باغ کار می کرد. سپس او برای حمام درخواست آب کرد. من هم تصمیم گرفتم به حمام بروم. و زود تر شام خواستم. بعد به اتاق ریچل رفتم. خیلی خوشحال بودم او روی یک کرسی کنار آتش نشسته بود موهایش را شسته بود و آن ها را خشک می کرد. چرا به من زل زدی؟ تا حالا ندیدی یک خانم موهایش را شانه بزند؟ اینجا منتظر بمان من می روم لباسم را برای شام عوض کنم. وقتی اسکومب با نامه قیم نزد من می آمد ریچل به اتاقش رفت. من ایستادم. احساس ناخوشایندی داشتم. هیچ صدایی از اتاق ریچل نمی آمد، ریچل نامه را خواند خیلی عصبانی به نظر می رسید. او گفت: تو به آقای کندال گفتی این نامه را بنویسد؟ فکر می کنی من از تو پول خواستم؟ من عصبانی و شرمنده ام.
من تکرار کردم شرمنده؟ من باید شرمنده باشم اگه همسر آمبروز اشلی ایتالیایی درس بدهد. مردم چه فکری راجع به آمبروز می کنند؟ این ها پول های تو هستند، بگیر آن ها را. الان من هم عصبانی بودم. ما خیره به هم نگاه می کردیم. چشم های ریچل پر از اشک شد. او خیلی سریع به اتاقش رفت و در را محکم بست.
آن شب، من تنها شام خوردم آن زن چطور رفتار کرد؟ همیشه وقتی عصبانی است گریه می کند؟ خدا را شکر که من زن ندارم! بیچاره آمبروز! تعجبی ندارد که خوشحال نبود. الان که فکرش را می کنم هیچوقت ازدواج نمی کنم. بعد از شام، کتاب خواندم، و سپس روی صندلی خوابم برد. وقتی بیدار شدم از پله ها بالا رفتم تا به اتاقم بروم روی عسلی تختم یک یادداشت از ریچل بود.
فیلیپ عزیز،
مرا بخاطر رفتارم ببخش. برای آقای کندال نامه نوشتم و از او بخاطر نامه اش تشکر کردم. از تو هم ممنونم.
در اتاق خوابش باز بود. مستقیم رفتم و در اتاق خوابش را زدم. اتاق تاریک بود، اما می توانستم ریچل را که در رختخواب بود ببینم. گفتم: می خواستم بخاطر یادداشت از تو تشکر کنم و به تو شب بخیر بگویم. ببخشید که تو را عصبانی کردم. نمی خواستم گریه کنی.
او گفت: من بخاطر حرفی که به آمبروز زدی گریه کردم . . . من پول رو می گیرم اما بعد از این هفته من باید بروم، فیلیپ. گفتم: اما من فکر می کردم اینجا را دوست داری، تو خیلی خوشحال به نظر می رسیدی، در باغ سرگرم بودی . . . اینجا یک خانه داری.
فریاد زد: اوه خدای من! فکر می کنی من چرا آمدم؟ به او نگاه کردم خیلی جوان و تنها به نظر می رسید. گفتم: نمی دانم چرا آمدی، اما میدانم آمبروز آرزو داشت تو بمانی، شاید در باغ، درختکاری کنی . . . گفت: خیلی خب، من مدتی اینجا می مانم.
بعد دیگر از دستم ناراحت نمی شوی ؟ من هیچ وقت از دستتو عصبانی نمی شوم فیلیپ ، اما تو گاهی اوقات خیلی احمق می شوی . بیا نزدیک تر . وقتی نزدیک تر رفتم صورتم را بین دست هایش گرفت و مرا بوسید . گفت : الان مثل یک پسر خوب برو خوب بخواب . مثل یک مرد که در رویاست به سمت در رفتم . وقتی به اتاقم بازگشتم ، یک نامه کوتاه برای نیک کندال نوشتم . به او گفتم : ریچل پول را خواهد گرفت . سپس من به سالن رفتم و نامه را در کیف پست گذشتم .
صبح که اسکومب نامه ها را برای تحویل مرتب می کرد دو نامه در کیف وجود داشت . هر دو آن ها را ریچل نوشته بود . یکی به آدرس قیم من ، نیک کندال ، دیگری به آدرس سیکنر رینالدی در فلورانس . قبل از این که نامه را در کیف بگذارم خیره به آن نگاه کردم .
چرا ریچل برای سیکنر رینالدی نامه نوشته است ؟ چه چیزی می خواهد به او بگوید ؟
(داستان ریچل)

 

فصل نهم (داستان ریچل)
اکنون ماه اکتبر بود هوا خوب بود و ریچل می توانست در باغ کار کند . ما هم چنین زمانی را صرف ملاقات املاک می کردیم . همه عاشق ریچل بودند وقتی مریض می شدند ، او به آن ها داروهای گیاهی می داد . گاهی غروب ها ، همسایه هایمان به خانه ما می آمدند . گاهی ریچل به ملاقات آن ها می رفت . وقتی شب ها به حرف هایش گوش می دادم ، لذت می بردم . ریچل با من درباره افرادی که در طول روز دیده بود حرف میزد . او همیشه مرا می خنداند . اما اواخر ماه ، هوا تغییر کرد هر روز باران می بارید . باغداری و دید و بازدیدی وجود نداشت .
یک صبح ، من و ریچل پشت پنجره کتابخانه ایستاده بودیم . بیرون باران شدیدی می بارید . سپس اسکومب به ما درباره ی جعبه های آمبروز یادآوری کرد . آن ها هنوز در اتاق بودند و خالی نشده بودند . ما شروع به باز کردن جعبه ها کردیم . اولین جعبه را که باز کردیم پر از لباس های آمبروز بود . ناگهان ریچل شروع به گریستن کرد . سپس به آغوش من آمد و سرش را روی سینه ام گذاشت . گفت : اوه فیلیپ ! ببخشید . اما هر دوی ما عاشق او بودیم . سرش را بوسیدم  . گفتم : خودت را ناراحت نکن ” ریچل ” . . . اولین باری بود که او را با اسم صدا می زدم . گریه اش بند آمد و ما به باز کردن جعبه ها ادامه دادیم . ما تصمیم گرفتیم لباس های آمبروز را به کارگرهای زمین ببخشیم . سپس شروع به نگاه کردن کتاب ها کردیم . وقتی من یک کتاب مربوط به کشاورزی را باز کردم . یک تکه کاغذ افتاد . شبیه یک قسمتی از نامه بود که آمبروز نوشته بود . خواندم ، او نمی تواند از خرج کردن پول دست بردارد ، شبیه یک بیماریست . فیلیپ عزیز او همه چیز را خرج می کند تو باید به کندال در این باره بگویی . . .
ریچل ناگهان گفت : ” چه چیزی در آن است ؟ ” ” نوشته های آمبروز “.
گفتم :  چیزی نیست . و تکه کاغذ را در آتش انداختم . و در سکوت کارهایمان را ادامه دادیم . همان روز صبح ، بسته هایی از لندن برای ریچل رسید . شاید لباس های جدید . کلمه هایی از نامه آمبروز یادم آمد : مثل بیماریست . او همه چیز را خرج می کند . بعد از شام ، وقتی طبق معمول به کتابخانه رفتیم . پارچه آبی و طلایی بسیار زیبایی روی صندلی بود.
ریچل پرسید : خوشت می آید فیلیپ ؟ ایتالیایی است . پرده های بسیار زیبایی می شود برای اتاقت درست کرد . پرسیدم : گران نیست ؟ خب ، بله . .  . اما مهم نیست ، اگر دوست داری بگیرش . . . یک هدیه از طرف من .
به نامه فکر می کردم ، اما هیچ چیز نگفتم . وقتی کنار آتش نشستم ، ریچل شروع به صحبت در مورد زندگی اش در ایتالیا کرد . او درباره وقتی که آمبروز را ندیده بود حرف می زد . با تمام علاقه ام به او گوش می دادم که ناگهان پرسید : چه چیزی در آن نامه بود که تو در آتش انداختی فیلیپ ؟ گفتم : نامه ای بود که  آمبروز نگران پول هایش بود . . . دقیقاً یادم نمی آید. گفت : همه اش همین بود ؟ ” آمبروز بیچاره او درباره زندگی در ایتالیا چیزی نمی دانست . او فکر می کرد من خیلی پول خرج می کنم. او خیلی دست و دلباز بود تا وقتی که مریض شد. بعد خیلی تغییر کرد . پرسیدم : چطور تغییر کرد ؟
وقتی من پول می خواستم ، خیلی عصبانی می شد . این اواخر من برای پرداخت هزینه خدمتکارها از رینالدی پول درخواست کردم . وقتی آمبروز فهمید ، از آمدن رینالدی به خانه امتناع کرد. خیلی زمان وحشتناکی بود . نمی خواهم در موردش به تو بگویم فیلیپ . آمبروز خیلی مریض بود . او به هیچ کس اعتماد نداشت . نمی توانستی بشناسیش .
گفتم : الان همه اش تمام شده . خودت را ناراحت نکن . تو نمی توانی به آمبروز برگردی . این جا الان خانه تو است . ریچل به چشم هایم خیره شد : ” تو خیلی شبیه او هستی . بعضی اوقات می ترسم تو هم عوض شوی .”
دست هایش را در دستم گرفتم . گفتم : من هیچ وقت عوض نمی شوم . ما باید زمانی که آمبروز حالش خوب بود را به یاد بیاوریم . همه این خانه الان برای ما سه نفر است الان . . . ریچل به سمت در رفت و گفت : فیلیپ تو خیلی خوبی، امیدوارم یک روز مثل زمان های اول آشنایی من و آمبروز خوشحال باشی . . .
او به رختخواب رفت و من تنهایی در کنار آتش کتابخانه نشستم . حس حسادتم بازگشته بود . اما اکنون به آمبروز حسادت می کردم . به خاطر عشقی که ریچل به او داده بود حسادت    می کردم .
(داستان ریچل)

 

داستان ریچل.

داستان ریچل.

فصل دهم (داستان ریچل)
در گذشته ، همیشه از زمستان متنفر بودم . اما با وجود ریچل در خانه ، همه چیزها متفاوت بود . وقتی با ریچل بودم ، خوش حال بودم . وقتی از خانه دور می شد ، خسته می شدم . زندگی راکد و خسته کننده بود تا وقتی بر می گشت . مثل هر کس دیگری می دانستم که ریچل زیبا بود . هر گاه او به اتاق می آمد شادی به ارمغان می آورد . عصر با هم در اتاق نشیمن نشسته بودیم و دمنوش می خوردیم . عصر ها بهترین زمان بود . اما وقتی من به اتاقم می رفتم نمی توانستم بخوابم ، هر روز شاید ریچل تصمیم بگیرد که به لندن برود . اگر او مرا ترک کند ، من خیلی تنها می شوم . وقتی آمبروز در خانه بود ، همیشه شب کریسمس به مستأجر ها شام می داد . تصمیم گرفتم امسال من این کار را انجام دهم . ریچل خیلی خوشحال شد . او شروع به تدارکات کرد . بسته ها از لندن رسیدند . شاید هدایایی بودند  . او شروع به برنامه ریزی وعده های غذایی کریسمس کرد . یک چیزی که باعث تعجب من شد ، من به ریچل چه چیزی هدیه بدهم ؟ مدت طولانی فکر کردم و در آخر ایده ای به ذهنم رسید  . جواهر خانوادگی که به خانواد ما تعلق داشت، به یاد داشتم آن ها را برای امنیت نزد بانک گذاشته ایم . در سه ماه بعد ، روز تولدم مال من میشد . اما من نمی خواستم که آن مدت طولانی را منتظر بمانم . و به یادم آمد که نیک کندال به لندن رفته است .
آن روز به بانک رفتم و از مدیر خواستم که جواهرات اشلی را نشانم بدهد . آن ها بسیار زیبا بودند . آبی ، سبز و قرمز . اما ریچل همیشه مشکی می پوشد . نمی توانست با لباس عزاداری جواهرات رنگی بپوشد . سپس یک گردنبند مروارید دیدم . مروارید های سفید در گردن ریچل چقدر زیبا به نظر می رسید . مدیر گفت : مادر شما آخرین زنی بود که این گردنبند را پوشید . همه ی عروس های خانواده آشلی در روز عروسیشان این را می پوشیدند . گردنبند را در دستم  گرفتم و گفتم  : این را با خودم می برم . مدیر با تعجب به من نگاه کرد و گفت : مروارید تا یکم آوریل مال شما نیست . فکر نمی کنم آقای کندال دوست داشته باشند شما این را با خودتان ببرید .
گفتم : من با آقای کندال حرف می زنم . گردنبند را در جعبه گذاشتم . می دانستم مروارید بهترین هدیه برای ریچل است . بسیار هیجان زده بودم . سپس … در شب کریسمس اسکومب یک درخت به خانه آورد و طبق معمول آن را تزئین کرد . شام ساعت ۵ شروع می شد . بعد از شام ، همه هدایایشان را می گرفتند . امسال ریچل یک هدیه از من داشت .
قبل از این که برای شام لباس بپوشم ، گردنبند مروارید را به همراه یک یادداشت به اتاقش فرستادم : مادرم آخرین زنی بود که این گردنبند را پوشید . الان متعلق به تو است . میخواهم امشب و همیشه این را بپوشی، فیلیپ .
 آماده شدم ، پایین پله ها منتظر ریچل ایستادم . او به آرامی می آمد . لباسش مشکی بود ، اما یک چیزی بود که من قبلاً ندیده بودم . گردنبند مروارید را به گردنش انداخته بود . تا به حال او را آنقدر شاد و زیبا ندیده بودم .
 او مرا در آغوش گرفت و بوسید . او مرا بوسید اما نه به عنوان یک دختر عمو بلکه مثل یک معشوقه ، دست هایم را گرفت و با هم همراه شدیم .
بشقاب ها و لیوان ها دوبار پر و خالی می شدند . سپس ما هدایای هر کسی را از روی درخت می دادیم . بعد از اتمام شام ، برای اولین بار با قیم صحبت کردم و گفتم : شب بخیر آقا ،” کریسمس مبارک ” ، با عصبانیت نگاهی به من کرد و هیچ چیز نگفت . به گردنبند مروارید ریچل خیره  شده بود . در آخر همه ی مهمان ها رفتند . لوئیس و ریچل بالا رفتند و من و آقای کندال تنها شدیم . او گفت : من یک خبرهایی از بانک دارم . مدیر بانک گفت خانم آشلی قبلاً چند صد پوند چک کشیده است نمی فهمم . او باید پول ها را به ایتالیا بفرستد . گفتم : او سخاوتمند است فکر می کنم که یک بدهی هایی در فلورانس داشته است . شما باید پول بیشتری به او می دادید . نیک کندال غمگین نگاهی کرد و گفت :  و یک چیز دیگر ، فیلیپ تو نباید گردنبند مروارید را از بانک بر می داشتی ، آن مال تو نیست . سریع گفتم : سه ماه دیگر مال من می شد ، ریچل خوب از آن مراقبت خواهد کرد . نیک کندال گفت : من مطمئن نیستم . من یک داستان هایی درمورد خانم آشلی و شوهر اولش شنیدم . زندگی بد آن ها مشهور بوده است . آن ها خیلی بی دقت پول خرج می کردند . فریاد زدم : این نمی تواند درست باشد !
قیم من پاسخ داد : درست است یا خیر ، من می ترسم . گردنبند باید به بانک برگردانده شود .
اما من آن را به ریچل هدیه دادم . او گردنبند را پوشیده . نیک کندال گفت : تنها در صورتی که آمبروز زنده بود ، آن گردنبند متعلق به عروس های آشلی است نه هیچ کس دیگر . اگر تو از خانم آشلی نخواهی که آن را برگرداند ، من این کار را خواهم کرد . ناگهان ریچل و لوئیس به اتاق آمدند . ریچل گفت : ”  شما کاملاً درست می گویید آقای کندال . باعث افتخار بود که این گردنبند را پوشیدم و الان این را به شما باز می گردانم . و گردنبند را در آورد و به
آقای کندال داد . او گفت : ممنونم خانم آشلی . من و لوئیس الان باید باز گردیم . کریسمس مبارک . وقتی آن ها رفتند ریچل بازوهایش را باز کرد . و من به آغوشش رفتم . گفتم : من واقعاً متأسفم ، همه چیز خراب شد . مادرم آن مروارید را در شب عروسیش پوشیده ، چرا من می خواستم آن را به تو بدهم، فهمیدی؟ او گفت : البته فیلیپ عزیزم . اگر من و آمبروز اینجا ازدواج می کردیم ، آن در روز عروسیمان به من داده می شد . من هیچ چیزی نگفتم . ریچل نفهمید . من به یک جشن عروسی دیگر فکر می کردم . یک عروسی در آینده ….
(داستان ریچل)

 

داستان ریچل*

داستان ریچل*

فصل یازدهم (داستان ریچل)
تابستان فرا رسید ، اما ریچل از رفتنش حرفی نزد . قوی تر شدم . اما گاهی درد وحشتناکی سراغم می آمد و نمی توانستم درست فکر کنم . اما در این باره با ریچل حرفی نزدم . ریچل شروع به رفت و آمد در شهر کرد . دوسه بار در هفته . وقتی درباره ی این رفت و آمد ها پرسیدم ، او گفت کارهای زیادی برای انجام دارد .
یک روز وقتی ریچل خیلی سرش شلوغ بود ، من به تنهایی به شهر رفتم . شنبه بود و خیابان ها پر از مردم بود . زمانی که من آهسته در شهر قدم می زدم ، یک مردی از مهمانخانه بیرون آمد چند لحظه جلوی در ایستاد ، به بالا و پایین خیابان نگاهی کرد . او رینالدی بود . آن روز عصر وقتی ریچل بعد از شام به اتاقش می رفت من چند لحظه جلویش را گرفتم . پرسیدم : از کی رینالدی در این شهر است ؟ چرا او اینجاست ؟
ریچل جواب داد چون او دوست من است و من می دانم تو از او متنفری و نمی خواهی او را ببینی . آمبروز به او حسادت می کرد تو هم همینطور ؟
گفتم : بله ، من از رینالدی متنفرم ، چون او عاشق تو است . بفرستش برود . او گفت : قطعاً نه، من به او احتیاج دارم من او را به اینجا می آورم . خانه مال من است .
در حال عصبانیت یک قدم به او نزدیک تر شدم . او فریاد زد : به من دست نزن ! آن گونه که آمبروز با من رفتار می کرد. من نمی توانم دوباره رنج بکشم …
گفتم : دفعه ی بعدی که می خواهی رینالدی را ببینی به خانه بیاورش… محرمانه به شهر نرو تا او را ملاقات کنی .
وقتی رینالدی به خانه می آمد . او مؤدبانه رفتار می کرد اما نگاه های آن دو را نمی توانستم تحمل کنم . آن ها همیشه ایتالیایی حرف می زدند و تمام مدت به هم چشم دوخته بودند .
اکنون غذا برایم مزه ای نداشت . دمنوشی که در آن شب نوشیدیم برایم تلخ بود . دوباره احساس تب شدیدی کردم . من خیلی مریض و ضعیف شده بودم . چند روزی را باید در رختخواب می ماندم . وقتی دوباره حالم بهتر شد ، ریچل گفت رینالدی به ایتالیا باز گشته است . پرسیدم : کی رفته است ؟ ریچل پاسخ نداد .
یک یا دو روز بعد ، نامه ای با دست خط رینالدی به دست ریچل رسید . وقتی شب در حال نوشیدن دمنوش با ریچل بودم ، نامه را دیدم . یک نامه عاشقانه بود؟ باید می فهمیدم .
آن شب وقتی ریچل به اتاق خوابش رفته بود ، من خیلی آرام به اتاق نشیمن رفتم و میز را گشتم . نامه آن جا نبود اما در کِشوی کوچک یک پاکت پیدا کردم  . داخل آن دانه های سبز کوچکی بود . دانه ها زهرآگین بودند .  برای انسان و حیوان زهرآگین بودند .
پاکت را سر جایش گذاشتم و به اتاقم رفتم . دو بطری دارو بر روی میز بود . از پنجره آن ها را به بیرون انداختم . از پله ها پایین آمدم . فنجان هایی که با آن ها دمنوش نوشیدیم نشسته شده بود . آیا مایع درون فنجان مزه تلخی داشت ؟ نمی توانستم مطمئن باشم . به رختخواب رفتم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم .
جملات آمبروز را به یاد آوردم : آن ها سعی می کردند مرا مسموم کنند ؟ … ریچل برنده شد … من دارم می میرم … روز بعد یکشنبه بود . من و ریچل طبق معمول به کلیسا رفتیم . او کنارم نشست . صورتش خونسرد و شاد بود . دلم می خواست از او متنفر باشم ، اما نمی توانستم . بعد از کلیسا ، ریچل رفت تا با ماری پاسکو صحبت کند .
یک مرد کارگر نزد من آمد و گفت : ببخشید آقای آشلی ، میخواستم یک هشداری به شما بدهم.  روی پل جدید قدم نزنید . هنوز تمام نشده است . هرکس تا به حال روی آن رفته ، افتاده و گردنش شکسته است !
گفتم : متشکرم . یادم می ماند .
وقت شام ، ریچل مهربان تر شده بود . درباره فلورانس صحبت می کرد . طبق عادتش دمنوش را خورد  ، اما من از نوشیدن آن امتناع کردم. دوباره هرگز چیزی که او به من بدهد را      نمی خورم . گفت : برایت مفید است فیلیپ .
گفتم : نه ، تو بخور . ریچل گفت من مال خودم را قبلاً خورده ام ، این را بیرون می ریزم . حدود نیم ساعت با هم صحبت کردیم .سپس ریچل گفت: می خواهم کمی قدم بزنم . می خواهم نگاهی به باغ ” سان کن ” بیاندازم . تو با من نمی آیی فیلیپ ؟ سرم را به حالت منفی تکان دادم . گفتم : ریچل ، مراقب خودت باش . او با لبخند جواب داد : از چی؟ هیچ خطری در آن جا وجود ندارد فیلیپ .
تا تاریک شدن هوا کنار پنجره نشستم . ریچل برنگشته بود . از خانه تا نزدیکی باغ سان کران دویدم . پل شکسته شده بود . ریچل پایین آن روی زمین افتاده بود . بلندش کردم و سرش را روی دستم گذاشتم . سرد شده بود . گفتم : ریچل ؟ چشم هایش را باز کرد . فکر کردم مرا شناخت، اما او مرا آمبروز صدا زد . تا وقتی که جان داد روی دستم بود .
اکنون شما می دانید که چه کسی ریچل را کشت . اما آمبروز چطور مرد ؟
آیا ریچل او را کشت ؟ من تا روز مرگم این سؤال را از خود می پرسم. اکنون تنها زندگی    می کنم. من یک مرد جوانم ، اما فقط به گذشته فکر می کنم. دو نفر از کسانی که عاشقشان بودم مردند. من یک زندگی پوچ دارم . تنبیه من بدتر از مرگ است .
(داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل) (داستان ریچل)

 

بیشتر بخوانید:

تحقیقی درباره روانشناسی انسانگرا

تحقیقی با عنوان دارالفنون

راه اندازی کسب و کارهای کارآفرینانه

پرسشنامه ی مد

تحقیقی با موضوع ایمان

تحقیقی با موضوع افسردگی

روش Quick sort

۶۰ واژه پرکاربرد املائی

آموزش دبستان در کشور ایرلند

نظام آموزشی فرانسه (فایل دوم)

نظام آموزشی فرانسه

نکات کلیدی دین و زندگی

تحقیقی با موضوع آموزش دوی سرعت

تحقیقی با موضوع مواد دوی سرعت

امتیاز مطلب
5
Sending
User Review
0 (0 votes)
Bookmark the permalink.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *