دختر عموی من ریچل-فصل ۶

فصل ششم داستان زیبای دختر عموی من ریچل

وارد اتاق شدم. همه چیز تمیز و مرتب بود، شمعدانی ها روشن بود. اما پرده، کنار زده شده بود. سگ ها کنار آتش خوابیده بودند. یک زن پشت به در نشسته بود.

من گفتم: عصر بخیر. او لحظه ای برگشت، ایستاد و به طرفم آمد. اکنون، برای اولین بار با دختر عمویم ریچل رو به رو شدم. او زنی نحیف بود، لباس سرتا پا مشکی پوشیده بود. با موهای مشکی و بسیار تمیز . او به من چشم دوخته بود.

من خیلی سرد گفتم: امیدوارم خوب استراحت کرده باشید؟ او گفت: بله، ممنونم فیلیپ. او کنار آتش نشست. و دان سرش را روی زانوهایش تکیه داد.

او گفت: دان سگ شماست، اینطور نیست؟ او تقریبا ۱۴ سالشه، درسته؟ من گفتم: بله، آمبروز در تولد ده سالگی او را به من هدیه داد.

به آرامی پاسخ داد: می دونم. سپس ریچل قدم زنان کنار پنجره رفت، او گفت: ازت ممنونم فیلیپ، که به من اجازه دادی برگردم، می توانست برای تو آسان باشد.

داستان زیبای دختر عموی من ریچل

داستان زیبای دختر عموی من ریچل

داستان زیبای دختر عموی من ریچل

باران شروع به باریدن کرد. او پرده ها را کشید و هر دوی ما دوباره نشستیم. آمبروز خیلی درباره شما به من گفته. . . من دوست دارم یه مدت طولانی اینجا باشم. او در مورد جمله آخرش مردد بود. میدانستم میخواست بگوید: خانه .

من گفتم: امیدوارم اینجا راحت باشی . . . ما اینجا هیچ خدمتکار زنی نداریم که به کارهای شما رسیدگی کند.

مهم نیست. من به کسی نیاز ندارم که به کارهای من رسیدگی کند. من دو دست لباس ندارم و چند جفت کفش برای پیاده وری.

او به من لبخند زد و من هم با لبخند جوابش را دادم. سپس ناگهان احساس عصبانیت کردم. چرا من به او لبخند زدم به زنی که باعث مرگ آمبروز عزیز من بود؟ همان لحظه سکومب وارد اتاق شد. سکومب گفت: چای میل بفرمایید خانم.

سینی نقره ای بزرگی را گذاشت. روی سینی یک قوری نقره ای بزرگی بود که من قبلا هیچوقت آن را ندیده بودم. چه ساعتی صبحانه میل می کنید، مادام، آقای فیلیپ ساعت ۸ صبحانه می خورند.

ریچل جواب داد: می خواهم در اتاقم باشم، اگر اشکالی نداشته باشد؟ به هیچ وجه، مادام. شب بخیر مادام. . . شب بخیر آقا . . .

دختر عمویم ریچل مقداری چای برایم ریخت. سکومب قبلا هیچوقت بعد از شام چایی سرو نمی کرد، اما من چیزی نگفتم. ریچل گفت: اگر می خواهی می توانی سیگار (پیپ) بکشی فیلیپ. سیگارم را روشن کردم.

انتظار نداشتم در اتاقی که یک خانم حضور دارد سیگار بکشم من آمده بودم تا چند کلمه حرف تند بزنم و سپس بروم اما اکنون، من اینجا هستم، چای می نوشم، و پیپ می کشم. اما چطور می توانستم بر چنین زن پاکیزه و نحیفی عصبانی شوم، یا از او متنفر باشم؟

چیز دیگری که من شنیدم صدای آرامی بود که می گفت: نزدیک خوابته؟، فیلیپ، بهتر نیست به رختخواب بری؟ راه طولانی را رفتی. چشم هایم را گشودم و به راه افتادم. ریچل به من لبخندی زد؟ آیا او نمی دانست چرا من همه ی روز بیرون رفته بودم؟ به آرامی برخاستم و به او نگاهی انداختم؟

ریچل گفت: یک لحظه منتظر بمان فیلیپ من هدیه ای برای تو دارم. او به اتاقش رفت و با یک عصا برگشت، عصای پیاده روی آمبروز. . . آن چیزی بود که همیشه استفاده می کرد. من با تردید آن را گرفتم.

او گفت: الان برو! لطفا سریع برو تو خیلی مرا یاد آمبروز می اندازی. چند لحظه بیرون در ایستادم. . . عصا را در دستم نگاه داشتم. آیا این زن واقعا آمبروز را کشته است؟ من غم و اندوه عمیقی در چهره اش دیدم. نظرم راجع به او تغییر کرده بود.

داستان زیبای دختر عموی من ریچل

امیدواریم که تا اینجای داستان زیبای دختر عموی من ریچل برایتان جذاب و خواندنی بوده و نظر مساعد شما دوستان و کاربران عزیز و محترم سایت و فروشگاه اینترنتی محتوای دیجیتال را جلب کرده باشد. از شما دعوت می کنیم که تا انتهای این داستان زیبا (داستان زیبای دختر عموی من ریچل) با ما همراه باشید و ما را در ارائه محتواها و مطالب بهتر و مفیدتر حمایت و تشویق کنید.

همچنین از تمامی دوستان محترم  و کاربران عزیز سایت و فروشگاه اینترنتی محتوای دیجیتال تقاضا داریم تا با بیان دیدگاه ها و نظرات خود ما را در ارائه محتواهایی مناسب تر و جذاب تر یاری نمایند.

فصل های دیگر داستان زیبای دختر عموی من ریچل را بخوانید: کلیک کنید

امتیاز مطلب
5
Sending
User Review
4 (3 votes)
Bookmark the permalink.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *