داستان دختر عموی من ریچل (فصل سوم)

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

فصل سوم

 

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

یک سفر وحشتناک بود. خیابان ها شلوغ و پر سر و صدا و کثیف بود. هوا هر روز گرم تر می شد. ۱۴ آگوست به فلورانس رسیدم در یک هتل اتاقی پیدا کردم، دوش گرفتم و لباس هایم را عوض کردم. وقتی دوباره به بیرون رفتم، خیابان ها پر از ازدحام بود. پر از مردم بودند. ساعت حدود ۴ عصر بود و هوا هنوز گرم بود. یک کالسکه گرفتم به درشکه چی گفتم: ویلای سنگلاتی. او سرش را تکان داد و به تپه ای اشاره کرد. درشکه چی به آرامی دهانه اسب را کشید و به طرف یک جاده پیچید. درشکه چی جلوی یک در که دیوار بلندی داشت ایستاد. من اشاره کردم که منتظر بماند. یک زنگ در کنار در وجود داشت. سخت آن را فشردم. چند لحظه منتظر ماندم. اما کسی نیامد دوباره زنگ زدم. صدای پارس سگ و گریه یک بچه را شنیدم. خیلی گرم بود. و بعد صدای پا شنیدم و در به آرامی باز شد. یک خدمتکار زن جلوی در ایستاده بود. یک راه طویل پشت سرش بود. من را به طرف ویلا هدایت کرد. پرسیدم ویلای سنگلاتی؟ سیگنر اشلی؟ خدمتکار سعی کرد در را ببندد اما من در را هل دادم. (کلماتی) سخنانی شندیدم . . . آشلی . . . انجلیز . . . مرد شروع به صحبت کرد« من خیلی کم می توانم انگلیسی حرف بزنم آقا»
او گفت: می توانم کمکتون کنم.
گفتم : من اینجا آمده ام تا آقای آشلی را ببینم. خانم و آقای آشلی ویلا نیستن؟ مرد با نگرانی نگاهی کرد و پرسید: شما پسر آقای آشلی هستید؟ گفتم: نه من پسر عموی او هستم، فورا به من بگویید، او خانه نیست؟ مرد به آرامی پرسید؟ شما از انگلستان می آیید، قربان؟ شما خبر را نشنیدید؟ جناب آشلی سه هفته پیش مرد . . . خیلی ناگهانی ، همسرش بعد از مراسم تدفین ویلا را ترک کرد. ما نمی دانیم که دوباره برمی گردد یا نه؟
مرد با مهربانی گفت: من در ویلا را برای شما باز می کنم شما می توانید جایی که آقای آشلی مرده است را ببینید. به جایی که رفته بودم و چیزهایی که انجام می دادم علاقه ای نداشتم مرد در یک راهروی بزرگ شروع به قدم زدن کرد و کلیدها را از جیبش درآورد و من پشت سرش می رفتم.

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

 

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

ویلا زیبا بود. کرکره همه ی پنجرها بسته بود. مرد در بزرگی را باز کرد. مرد و زن شروع به باز کردن کرکره ها کردند. اتاق خیلی بزرگ بود و هوا خشک و گرفته بود.
مرد گفت: قربان ویلای سنگلاتی زیبا و قدیمی ست، این جا جایی است که آقای آشلی می نشست. این صندلی ایشونه. نگاهی به صندلی انداختم. نمی توانستم فکر کنم این خانه و اتاق اوست. به طرف پنجره رفتم. یک حیات خلوت در بیرون وجود داشت. آسمان باز شده بود. اما خورشید غروب کرده بود. در وسط حیاط یک فواره و یک حوض کوچک وجود داشت. یک درخت در کنار حوض بود. گل های طلایی پژمرده شده بودند. و دانه های کوچکی روی زمین پراکنده شده بود. مرد گفت: آقای آشلی هر روز اینجا می نشست. در تابستان آقای آشلی و خانم همیشه اینجا می نشستند. بعد از شام اینجا دمنوش می نوشیدند. روزها مثل هم بود حیاط خلوت خیلی سرد و خیلی خیلی ساکت بود. فکر می کردم آمبروز چطور در این خانه زندگی می کرد، راه می رفت، اسب سواری می کرد و همیشه خوشحال و مشغول بود. مرد به آرامی گفت: اتاقی را که آقای آشلی فوت شد. به شما نشان خواهم داد. پشت سرش رفتم. از پله بالا رفتم و به اتاق ساده ای رسیدیم. اتاقی کوچک با تخت خوابی سفت، جایی که آمبروز مرده بود. مرد گفت: اون خیلی ناگهانی مرد، تب اونو خیلی ضعیف کرده بود، گاهی مثل یک مرد دیوانه فریاد می زد. یک روز صبح (کانتیسا) منو صدا زد: اون هنوز دراز کشیده بود و به خواب ابدی رفته بود. صورتش پر از آرامش بود. درد و جنونش رفته بود. من گفتم: جنون؟ منظورتان چیست؟ مرد پاسخ داد: جنون ناشی از تب، بعضی وقت ها که او را به رخت خوابش می بردم. وقتی تب و جنون به او دست می داد. دیدنش خیلی وحشتناک می شد. گفتم: چرا هیچ کاری برایش نکردید؟ چرا خانم آشلی اجازه داد بمیرد؟ بیماریش چه بود؟
مرد گفت: آخر خیلی ناگهانی مرد همان جور که به شما گفتم. اما همه ی زمستان او بیمار بود و خیلی غمگین بود. از آن اتاق بیرون آمدیم و روی تراس رفتیم. رو به روی ما یک باغ بسیار زیبا وجود داشت که قبل از آن متوجه اش نشده بودم. مرد به آرامی با خودش گفت: فکر کنم خانم دیگر برنگردد، او خیلی متاثر بود. آقای رینالدی گفت شاید ویلا به فروش برود. من خیلی سریع پرسیدم: آقای رینالدی کی هست؟ مرد جواب داد: او کارهای خانم را مدیریت می کند، پول، تجارت، همه چیز. آدرسش را به شما می دهم. او خیلی خوب انگلیسی حرف می زند. کرکره ها را کشید. از پله ها پایین آمدیم و دوباره به سمت در بزرگ رفتیم. پرسیدم: چه اتفاقی برای لباس هایش افتاد؟ کتاب ها و کاغذهایش کجا هستند؟ خانم همه چیز را با خودش برد. پرسیدم: شما نمی دانید کجاست؟ مرد سرش را تکان داد. او فلورانس را ترک کرده. همه می دانیم. آقای آشلی اینجا به خاک سپرده شد در فلورانس. اما خانم اینجا را ترک کرد. زن ناگهان به شوهرش چیزی گفت جعبه ای را باز کرد. با یک کلاه حصیری بزرگ آمد. کلاه آمبروز، کلاهی که گاهی وقت ها در خانه می پوشید. روی آفتاب. زن آن را به من داد و گفت: قربان این برای شماست.

 

داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل

ادامه داستان جذاب و زیبای دختر عموی من ریچل (فصل چهارم) در سایت محتوای دیجیتال.

مشاهده و مطالعه فصل های قبلی در سایت محتوای دیجیتال.

مطالب جذاب و مفید بیشتر و محتواهای متنوع در فروشگاه اینترنتی محتوای دیجیتال

نظرات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید و برای ارائه مطالب مفیدتر به ما یاری رسانید. 

امتیاز مطلب
5
Sending
User Review
3.5 (2 votes)
Bookmark the permalink.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *